میدانستـَـــــــــم رویـا بود ...
مــَــن و تـــــُــــو !؟
بَعـــــــــید بـود آن هَمه خـوشبختی !!
حَتـــی در تَـــــــصـور ِخُـدا هـم نبود !
حَق داشتــــ که بـرآورده نکرد !
نگاه که غرور کسی را له می کنی ،
آنگاه
که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی ،
آنگاه که شمع
امید کسی را خاموش میکنی ،
آنگاه که بنده ای را
نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا
صدای خُرد شدن غرورش را نشنوی ،
یادم نیست
زندگی را زیسته ام
یا در خواب دیده ام ؟!
بسکه تو را مرور می کنم
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محظه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
...از اینجا تا دمه در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودنه با هم
محاله پیشه من باشی برم سر گرمکاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزهایی که حواسم نیست میگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خود ازاری
میات تاریکی های دلم گیر کرده ام
کسی خورشید چشمانت را از من ربوده ...
نا امیدم .... از روزهایی که میگذرد
و تو هنوز درخوابی و نمیدانی من به چه دلهره از چشمانت به تباهی رفتم
ادامه بدهیم عشق بازیمان را
هیچ کس نیست!!
... جز من و تو
و خدایی ،
که عاشق این عشق بازی های دزدکیست.
این بار ،شیطان را گول خواهیم زد..
گاهی عمر تلف میشود به پای یک احساس...
گاهی احساس تلف میشود به پای یک عمر...
و چه عذابی میکشد!!!!!!!
کسی که هم عمرش تلف میشود هم احساسش......
آغوش تو
مترادف امنیت است
آغوش تو
ترس های مرا می بلعد
لغت نامه ها دروغ می گفتند
...آغوش تو
یعنی پایان سر درد ها
یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها
آغوش تو یعنی "من" خوبم
بلند نشوی بروی یک وقت
بغلم کن
من از بازگشتِ بی هوای ترس ها
می ترسم.....!
این روزها " بی " در من غوغا می کند !
بی کس ، بی مار ، بی زار ، بی چاره ، بی تاب ، بی دار ، بی یار ، بی دل ، بی ریخت ، بی صدا ،
بی جان ، بی نوا ، بی حس ، بی عقل ، بی کلام ، بی جواب ، بی هدف ، بی همزبان ...
بی تـــــو ، بی تــــــــو ، بی تــــــــــــو ...
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل ، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج ، رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من ؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
" سیمین بهبهانی "
پیش از آن که درباره ی زندگی ، گذشته و شخصیت من قضاوت کنی ...
خودت را جای من بگذار ،
از مسیری که من گذشته ام عبور کن ،
با غصه ها ، تردیدها ، ترس ها ، دردها و خنده هایم زندگی کن ...
یادت باشد
هر کسی سرگذشتی دارد .
هرگاه به جای من زندگی کردی
آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی .
انتظاار میکشم و باز انتظار می کشم؛ کار دیگری جز انتظار ندارم.
انتظار
برای آن چیزهایی که آرزوهایم را ساخته
اند. انتظار برای روزهای بهتر،
انتظار برای پایان تیرگی ها، انتظار
برای گفتن حرفهای نگفته ای که راه گلویم را سد
کرده اند،
انتظار برای پایان یافتن خاموشی فریادهایم، انتظار برای شنیدن صدایی عاشقانه از میان تیرگی شب
من دوباره
عاشقت خواهم کرد
در فصل عاشقی . . .
آن زمان که
انارهای پاییزی بر لبانم میترکند
و ناگهان بوسه حادث میشود . . .
همان بوسه ایی که روزی اثرش بر گونه هایت جا مانده بود
دوست دارم در آغوشت برگ ریزانی به پا کنم
که هیچ پاییــــــــــــزی تا به حال به چشم خویش ندیده باشد
آدم به خدا خیانت کرد!
خدا درد آفرید!
غم آفرید!
تنهایی آفرید!
بغض آفرید!
اما راضی نشد!
کمی فکر کرد!
و آنگاه عشق آفرید!
نفس راحتی کشید!
انتقامش را گرفته بود از آدم …!
عشق تو
شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد !
زیبا بود
امّا
شوخی بود !
حالا . . .
تو بی تقصیری !
خدای تو هم بی تقصیر است !
من تـــــاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . !
تمام این تنهایی
تــــاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است . . . !
پس به همین دلیل میگویم که عشــــــق ممــــنوع.......!
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن!
به رفتن ک فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی…
میخواهی بمانی،
رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی!
این بلاتکلیفی خودش کلــــی جهنـــــــــــــــم است