بـآ تَمــآمـ مدـآد رنگے هآی دُنیــآ
بـﮧ هَـر زبآنـے کــﮧ بـدـآنے یآ نَـدـآنے
خـآلے از هَر تـَشـبیـه و اسـتـعآره و ایــهـآم
تـَنهـآ یک جُـملـﮧ بَـرـآیَت خوـآهَـم نـوشـت :
[دوسـتَت دآرم . . .]
خداااااا چراا عاشق شدم من؟؟؟؟؟؟؟
بیشتر از آنچه باور کنی خیانت دیده ام و بیشتر از آنچه که تصورش را کنی قلبم را شکسته اند... اما نه تو خیانت کردی و نه قلبم را شکستی ... تو فقط جگرم را آتش زدی ، زبانم می گوید : " به امید روزی که روزگارت سیاه تر از پر کلاغ ، تیره تر از غروب وغمگین تر از دم جدایی باشد " اما... دلم می گوید:" به امید روزی که آشیانت بالاترازآشیان عقاب ، چشم انداز نگاهت زیباتر از بهشت ولبانت لبخند وهزار پری کنیزت باشند
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محظه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
...از اینجا تا دمه در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودنه با هم
محاله پیشه من باشی برم سر گرمکاری شم
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزهایی که حواسم نیست میگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خود ازاری
میات تاریکی های دلم گیر کرده ام
کسی خورشید چشمانت را از من ربوده ...
نا امیدم .... از روزهایی که میگذرد
و تو هنوز درخوابی و نمیدانی من به چه دلهره از چشمانت به تباهی رفتم
دلم غریبانه گرفته است باز. بی منت هیچ حادثه ای و بی زحمت هیچ غمی .دلم
غریبانه گرفته است باز و بی هیاهوی اشکهایم آسوده و آرام منتظر قدمهای
حیرتم که هر از گاهی کویر جانم را به باران نم نمی مینوازد...
کجایم ؟ که هستم ؟ نمیدانم ...
همین قدرش شهادت همه گندمهای نخورده ام را کفایت میکند که رندانه میسرایم
... دلم عجیب غریبانه گرفته است.....
آی زاده آدم ... دلم از غربتت غریب گرفته است...
تو
انتخاب من نبودی
سرنوشتم بودی
تنها انگیزه ی ماندنم
در این زندگی بی اعتبار.
ماسه ها فراموشکار ترین رفیقان راهند !!
پا به پایت می آیند
آنقدر که گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر می برد
اما کافی ست تا اندک بادی بوزد یا خرده موجی برخیزد
تا برای همیشه از حافظه ی ضعیفشان رد پایت گم شود !!
من از نسل ماسه نیستم !!!
از نسل صدفم
صدف هایی که به پاس اقامتی یک روزه
تا دنیا دنیاست
صدای دریا را
برای هر گوش شنوایی
زمزمه می کنند...
ادامه بدهیم عشق بازیمان را
هیچ کس نیست!!
... جز من و تو
و خدایی ،
که عاشق این عشق بازی های دزدکیست.
این بار ،شیطان را گول خواهیم زد..
تو شهر سرد عاشقی
تو گم شدن تو بی کسی
کلاغ پیر قصه ها!
به پای
من نمی رسی
اگر بخوام قصه بگم
از اون چه اومد به سرم
نه شهرزاد
قصه گو!
من از تو قصه گو ترم
بس که برام از آسمون
رسیده قصه
های غم
به جای تو سنگ صبور!
منم که هی می ترکم
تو شهر بی دار و
درخت
نه ناز و نه نوازشی
دختر نارنج و ترنج
تو کی شبیه من می شی؟
اون که منو تنها گذاشت
ماه دلم بود می دونی؟
داغشو زد روی سرم
بهم
می گن ماه پیشونی
میون این همه سوار
شاهزاده های خوب و بد
دختر
شاه پریون
بخت ما رو کی گره زد؟
مرا
اینگونه باور کن: کمی تنها ،کمی بی کس,،کمی از یادها رفته
خدا هم ترک ما
کرده....
نمیدانم مرا آیا گناهی است؟ که شاید هم به جرم آن،غریبی و
جدایی است
مرا اینگونه باور کن......
خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا مرا مگذار تنها لحظه ای حتی .
گاهی عمر تلف میشود به پای یک احساس...
گاهی احساس تلف میشود به پای یک عمر...
و چه عذابی میکشد!!!!!!!
کسی که هم عمرش تلف میشود هم احساسش......
آغوش تو
مترادف امنیت است
آغوش تو
ترس های مرا می بلعد
لغت نامه ها دروغ می گفتند
...آغوش تو
یعنی پایان سر درد ها
یعنی آغاز عاشقانه ترین رخوت ها
آغوش تو یعنی "من" خوبم
بلند نشوی بروی یک وقت
بغلم کن
من از بازگشتِ بی هوای ترس ها
می ترسم.....!
منــــــ هستـــــم ، خوبمـــــــــ
فقــط گــاهی ؛
دستــم بــه ایــن زنــدگی نمیـــرود ..
چند روزیستــــــــــــ !!
دلم مثل غروب جمعه است
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
این روزها " بی " در من غوغا می کند !
بی کس ، بی مار ، بی زار ، بی چاره ، بی تاب ، بی دار ، بی یار ، بی دل ، بی ریخت ، بی صدا ،
بی جان ، بی نوا ، بی حس ، بی عقل ، بی کلام ، بی جواب ، بی هدف ، بی همزبان ...
بی تـــــو ، بی تــــــــو ، بی تــــــــــــو ...
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل ، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج ، رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من ؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
" سیمین بهبهانی "
پیش از آن که درباره ی زندگی ، گذشته و شخصیت من قضاوت کنی ...
خودت را جای من بگذار ،
از مسیری که من گذشته ام عبور کن ،
با غصه ها ، تردیدها ، ترس ها ، دردها و خنده هایم زندگی کن ...
یادت باشد
هر کسی سرگذشتی دارد .
هرگاه به جای من زندگی کردی
آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی .