یـک عمر قـَفس بـَست مسیر نــَـفسم را
حــالا که دَری هـَست مرا بــالِ و پــَری نیست
حـالا کهِ مُقَدر شُدِه آرام بـِگیرم
سِیلاب مـَرا بـُردِه و از مـَن اَثــَری نیست
بـُگذار که دَرها همگی بستـِه بـِمانند
وقتی کهِ نـِگاهی نـِگران پـُشتِ دری نیست
همه مداد رنگی ها مشغول بودند بجز مداد رنگی سفید هیچکس به او کاری نمی داد همه می گفتند"تو به هیچ دردی نمی خوری" یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودن مداد رنگی سفید تا صبح کار کرد ماه کشید مهتاب کشید آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد و صبح توی جعبه ی مداد رنگی ها جایش را هیچ رنگی پر نکرد
مرسی گلم