و ندانستم من
قطره ی اشکی بود
یا نم بارانی؟
که پس از غرش یک ابر مهیب
ناگهان!
غلطید
بر گونه ی من!
برای تو می نویسم
برای جوانه هایت
برای قامت نازک خیال
برای اندیشه هایت
و برای عشقی که در سینه تو می روید
برای تو می نویسم
برای چشم های روشنت
برای جهانی که از نگاه تو می شکفد
و «فردا» که به نام تو
از افق بر می آید
و این، نه که افسانه خواب
سرود بیدار باشی است
در گوش رویای تو
من، برای توست که می نویسم
برای تو
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب یتیم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
قسمت این بود که من با تو معاصر باشمتا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم
تو پری باشی و تا آنسوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود ، چرا از تو شکایت بکنم
؟!
یا در این قصه به
دنبال مقصر باشم ؟
شاید
اینگونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم
شاید
ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ی ایمان به تو کافر باشم
دردم این است که باید پس از این قسمتها
سالها منتظر قسمت آخر باشم !!
بارک الله و تبارک اتته حضرت عسل