مـَלּ همـ ــآنـ َـم
خـوب تمـ ــآشـا ڪـُטּ
בُختــَرے ڪـہ براے בاشتــنــتـــ ...
تمــامـــ شبـــ را بیـבار مـے مانـב
و با تـ ـویــے ڪـہ نیــستے حرف مے زنـב
בختــرے ڪـہ ...
زانــو میــزنـב لبــہ تختــش و چشمــــانش را مــے بنـבَב
و تنــــهـا آرزویـــَش را براے
هـــزارمیـــن بـــــار بـہ خـُـــבا یـــاב آور مـــے شود!!!
خـُــבا هم مثــل همیـــشهـ لبــــخنـב مے زنـב
از ایــטּ ڪـہ ×تـ ـــو × آرزوے همیشگے مـــטּ بوבے!!!
بآورتـــ بِشَود یآ نـﮧ
هر گاه که فکر میکنم برخاسته ام پایم به جایی میخورد و میافتم
هر گاه که فکر میکنم که برخاستن کاری است بس دشوار
بر میخیزم و به راهم ادامه میدهم
حالا بعد از یک بار دیگر به زمین خوردن برخاسته ام
گرد و خاک را از لباسم پاک میکنم
ساکم را بر میدارم و به راه می افتم
این بار راهی را برمیگزینم که تو در مسیرش نباشی
راهی که حتی جای پایت را باد جارو کرده باشد و بویت را باران شسته باشد
دیگر وقتی که داری به زمین می خوری به من تکیه نخواهی داد
.
چند وقته ک دارم با این آهنگ زندگی میکنم..........یاد روزایی ک این آهنگو عشقم برام میخوند...........................
حالا که همش تو رویاست بذار دلتنگت بمونم
مرگ بیداری برا من اینو خیلی خوب می دونم
بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم
بذار عاشقت بمونم
قلب من می گه که هستی اما چشمام می گه نیستی
خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی
بگو که هنوز چشاتو رو به عشق من نبستی
چشم من می گه تو رفتی اما قلبم می گه هستی
مگه میشه تو نباشی تو مثه نفس می مونی
دستای گرمتو کاشکی تو به دستم برسونی
دستم بی تو بی پناه ِ می میرم وقتی نیستی
مگه میشه باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی
حالا که همش خیاله بذار دستاتو بگیرم
بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرمبذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم
حالا که همش تو رویاست بذار دلتنگت بمونم
مرگ بیداری برا من اینو خیلی خوب می دونم
بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم
بذار عاشقت بمونم
پیشم نیستی عشقم اما میخوووووام عاشقت بمونم
هیچکس دیگه اندازه من توووووو دوست نداره................... حیف که دیگه برام مرده ای .............. ولی هنوز دلم باورش نمیشه
.......
خسته ام....! خسته نبودنت.....!
خسته از روز هایی که بی تو شب میشود و شبهایی که باز هم بی تو میگذرند تا که طلوعیو غروبی دیگر بیایند و باز هم گذر زمانها که بی تو میگذرد..!میگذرد..!میگذرند و باز هم میگذرند.......
بگذار ببوسمت !
نهایتش این است که فرار می کنیم
می گوییم : ما نبودیم . انکارش می کنیم !
اما بوسیده ایم و این مهم است .
. . .
شاید این فرصت هرگز به دست نیاید !
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ،هیچی نیست.
قصه اینجاست که باید بود،باید خواند
پشت این پنجره ها باز هم باید ماند،
ونباید که گریست
باید زیست
می ترسم از اینکه
روزی
یک جایی
من و تو
خیلی دور از هم
شب و روز در آغوش یک غریبه
بی قرار هم باشیم ...
و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد
آغوش هم بیصدا گریه کنیم !